هَفـت مُقـــدس
به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژهاي در قفس است حرفهايم مثل يکتکه چمن، روشن بود من به آنان گفتم: آفتابي لب درگاه شماست که اگر در بگشاييد به رفتار شما ميتابد و به آنان گفتم: سنگ، آرايش کوهستان نيست همچناني که فلز، زيوري نيست به اندام کلنگ در کف دست زمين، گوهر ناپيداييست که رسولان، همه از تابش آن خيره شدند پي گوهر باشيد لحظهها را به چراگاه رسالت ببريد و من آنان را به صداي قدم پيک، بشارت دادم و به نزديکي روز، و به افزايش رنگ به طنين گل سرخ، پشت پرچين سخنهاي درشت و به آنان گفتم: هر که در حافظة چوب، ببيند باغي صورتش در وزش بيشة شور ابدي خواهد ماند هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سرِ انگشت زمان برچيند ميگشايد گره پنجرهها را با آه زير بيدي بوديم برگي از شاخة بالاي سرم چيدم، گفتم: چشم را باز کنيد آيتي بهتر از اين ميخواهيد؟ ميشنيدم که به هم ميگفتند: سِحْر ميداند، سِحْر! سر هر کوه، رسولي ديدند ابر انکار به دوش آوردند باد را نازل کرديم تا کلاه از سرشان بردارد خانههاشان، پُر داوودي بود چشمشان را بستيم دستشان را نرسانديم به سرشاخة هوش جيبشان را پُر عادت کرديم خوابشان را به صداي سفر آينهها آشفتيم ...